نمی دونم اصل ماجرا از کجا شروع شد، فقط اینو می دونم که در زمان مناسب در مکان مناسبی بودم، اواخر مهر، ماه اول پاییز بود که از همهمه و جنجال این تهران لعنتی فرار کردیم و زدیم تو دل این زردا و نارنجیا، که امسال یه کمی زودتر رنگ عوض کرده بودند و با حضور خورشید و یه نسیمی که درختارو مجبور می کرد باله برقصن، دل و میکندن و چرخ زنان می اومدن که برسن به وصال گلهای زعفرون کوهی که پاییز رو بیشتر از باهار دوست دارن.
تجربه عبور از عرض البرز از مبدا روستای ابر شاهرود به مقصد شیرین آباد علی آباد کتول اونم توی روزای کوتاه پاییزی بس فراموش ناشدنی است. دلم می خواست برم و برم که از خستگی له بشم، برای اینکه لمس کنی باید بری جایی که کسی نباشه تکیه بدی به اون درخت بزرگه و باد برگ ریزونت کنه اونوقته که میفهمی پادشاه فصل ها پاییز یعنی چی وگرنه وسط شهرکه چیزی بجز شلوغی و آلودگی و شب نیست…