آبشار سله بن(ورسک، استان مازنداران)
بعضی وقت ها یک مقصد فقط بک بهانه است تا راهی جاده و جنگل و کوه بشوی و در طبیعت رها باشی و روزی را متفاوت از همه روزهای شهرنشینی که همه اش شبیه هم است بسازی. یک روز کوتاه سرد پاییزی فرصت داشتیم و جهت را روبه سوی شمال پیش گرفتیم و راهی جاده فیروزکوه و سوادکوه شدیم.
آبشار سله بن از لای سنگهایی که خودش با مهارت تراش داده فرو می ریزد و صدایش جنگل را پر میکند. سر را بالا میگیری و به شکوه درخت های بلند مازو خیره می شوی و هیچ چیزی جز تحسین برای گفتن نیست. این شرح کوتاه سفر یک روزه در مسیر آبشار سله بن در انتهای پاییز ۱۴۰۲ است که برای مدت ها انرژی این روز زیبا من را سر پا نگه داشت.
به نظرم همینکه نیت سفر می آید، مهم نیست به کجا، سفر شروع شده و هورمون انرژی سفر در بدن منتشر می شود، هیچانی برای دیدن و شنیدن. هفت صبح آخر پاییز وقت قرار بود. به لطف دوستان عزیز که زحمت بردن ما را کشیدند راهی دماوند و فیروزکوه شدیم. بعد از دماوند بود که جاده تقریبا در تراز ۲۰۰۰ متری بود و زمینهای سفید پوش از برف دو روز پیش زیر آفتاب منتظرمان بودند. بی درنگ بساط صبحانه و زیر انداز را پهن کردیم و در دشت سفید نشستیم. آفتاب اگر نبود تحمل نشستن روی برف هم نبود. بعد از صبحانه مقصد اول بعد از فیروزکوه و گدوک روستا و چشمه شوراب بود.
سرازیری های گدوک که تمام می شود سمت راست جاده شوراب در محلی که یک کافه هم هست جدا می شد. جاده در نقاط سایه برف و یخ داشت که مشخص بود اهالی کمی به دادش رسیده اند و با خاک و سنگ اصطکاکش خوب شده بود. پل زیبای راه آهن شوراب را ورانداز کردیم. در همان ناحیه کوچک قطار سه بار بایستی بپیچد تا ارتفاع کم کند. چشمه موقعیت سختی داشت و از لمسش منصرف شدیم.
شوراب را ترک کردیم و از ورسک هم گذشتیم. سله بن تقریبا دو کیلومتر بعد از ورسک بود. جاده را دور زدیم و جایی که تابلوی سله بن و فشار شکن خطوط لوله را مشخص می کرد داخل پیچیدیم. سله بن را تقریبا روستای تفریحی و لوکس دیدم یعنی خانه های ویلایی برای گذران تابستان یا تعطیلات و به آن معنی روستایی که فضای زندگی باشد نبود.
خیابان خاکی حدود یک کیلومتر بود که تا انتها و به محلی که وسیع تر و با عنوان پارکینگ برای بازدید کنندگان آبشار بود رسیدیم. میدانستم مسیر تا آبشار کوتاه هست حدود یک کیلومتر. پس هیچ عجله ای نبود.
پیاده روی در مسیر کفی و باریک کنار دره رود ادامه داشت تا به خط آهن و تونل رسیدیم. تونلی که حدود ۸۵ سال پیش با ابزارهای ابتدای اینچنین ساخته شده. به سمت چپ تا انتهای پل رفتیم و در سوی مقابل سمت راست، پاکوب را کنار رود یافتیم. اینجا نباید پاکوب را ادامه داد. خیلی زود باید به چپ و سمت سربالایی کنار جوب آب بالا رفت و از رود فاصله گرفت. سربالایی گل شده کمی لیز و بدقلق بود ولی راحت گذر کردیم. آنجا را که رد کردیم دشت بینظیری بود که واقعا برای اتراق کیف میداد. پا کوب تا آبشار تقریبا مشخص بود و کمی بعد از میان درختان انبوه گذشتیم و چشم انداز آبشار پیدا شد. بر عکس تصورم که فکر می کردم زیر آبشار نشود برویم، تا پای آبشار هم میشد رفت. حتی حوضچه هم داشت و اگر تابستان بود معطل نمیکردم و زیر آبشار می رفتم.
پس از دیدن آبشار به دشت سبز برگشتیم. آفتاب بی جان پاییز پهن شده بود. ناهار را خوردیم و آتش کوجکی ساختیم. وقت آویشن بود. آفتاب هم رفت پشت کوه و ما ماندیم و سرما.
نزدیکی های غروب بود در وقت برگشت بود که یاد دره زیر پل ورسک بودیم و تجدید خاطره کردیم. ماشین را دم مسجد گذاشتیم و از پل پیاده به سمت زیر پل رفتیم. پیشنهاد رفتن تا آبشار ورسک را دادم که همسفران آن را به وقت دیگری موکول کردند.
شب بود و جاده و بازگشت…
هر بار که به نقطه ای از ایران سفر می کنم، بزرگی و تنوع این سرزمین مدهوشم می کند… ایران تمامی ندارد…